زنده باد این عاشقانه ...
پسرجان، امروز قصد داشتم از داشتهها و دلخوشیهایمان برایت بگویم، نمیدانم چرا دلم خواست از خودت برایت بگویم ... برایت بگویم عزیزترینم؛ از روزی که خانه را جور دیگری شناختهای، هیچ چیزی سر جای خودش نمیباشد، حتی شده وسیلهای که تا پیش از این سانتیمتری از جایش تکان نخورده بوده، به مدد وجود نازنینت، تمام خانه را درمینوردد... از جاروی آشپزخانه که راهش به سمت پذیرایی کج میشود و پشهکش یا همان مگسکش که نقش تـِـی را برایت بازی میکند تا لنگه دمپایی من که روی میز ناهارخوری سبز میشود و لنگهی دیگرش ب...